سلام عزیزکم...
دلم تنگ شده بود...
دلم خیلی خیلی تنگ شده بود
دلم برای نوشتن برات هم خیلی تنگ شده بود...
قبل از هر چیز طبق معمول خداروشکر...
خداروشکر که عشقت تو دلمه و می تونم بیام برات بنویسم و حتی میتونم تو گوشت زمزمه کنم و امیدوارم بتونم حتی بهت ثابتش بکنم که
چقدر دوستت دارممم...
شنبه ای که گذشت را تعریف کنید:
شنبه ای که گذشت طبق معمول از صبحش بی قراری هام شروع شده بود شاید هم از دیشبش شاید هم از دیشب تر هاش
تو میدون منتظرت نشسته بودم که اومدی و البته این بار حواسم به گوشی بود و نتونستم اول من ببینمت اما وقتی رسیدی بوی عطر تنت
مشامم رو پر کرد و من چه قدر حس قشنگی داشتم...
کنار هم قدم زدیم به سمت محل قرار همیشگی که هنوز اسمشو انتخاب نکردیم...
البته من همین الان اسمشو میزارم بوستان خاطره ها اگر خوشت اومد همین اسم باشه ...
خاطره ها به خاطر همه خاطره های قشنگ و نابی که با هم اونجا داشتیم و تکرار هم نخواهند شد چون باید جاشون رو به خاطره های قشنگ تر بدن...
وقتی نشستیم کنار هم من باز هم به چشمات نگاه کردم و تو دلم گفتم: چقدر دوست داشتنی تر از قبل شده این چشمها...
چشمهایی که دیشبش همراه با چشمای خودم پا به پا اومده بود، پر از اشک شوق و پر از دلتنگی...
نظرات شما عزیزان: